ذهن هاى هميشه روشن

ساخت وبلاگ

۱۳۹~

یکشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۲ | 0:45 |


میدونی چیه؟ همه چی سرجاشه ها ولی یه وقتایی دلم میخواد یکی بود همونجوری که من برای پیشرفت بقیه و حال خوبشون میدو‌ام برای خوشحال کردنم قدم برمیداشت.مثلاً میدونست عاشق گل نرگسم و توی این -احتمالا- آخرین فصل سرد ایران بودنم گلدون نرگس نوبرونه برام میگرفت، نه که خودم نتونما، فقط از اینکه سالهاست فقط خودم برای خوشحالیم قدم برمیدارم خسته شدم...

ذهن هاى هميشه روشن...
ما را در سایت ذهن هاى هميشه روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : itsmoti بازدید : 21 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1402 ساعت: 19:48

۱۳۸~ جمعه ۱۲ آبان ۱۴۰۲ | 11:42 | دیشب برای اولین بار جلوی جمعیت بزرگ اجرای زنده موسیقی داشتم، یه خوشحالی عمیق، یه حس خوب وصف نشدنی ای از اینکه بخشی از اون گروه بودم درونم میتپه که نمیتونم توصیفش کنم، توی راه برگشت به سمت خونه با ماهره که حرف میزدم به این نتیجه رسیدیم‌ که حتی اینجا بودنمون هم ثمره ای از کلاس ووشو و آشنایی با استادمون بوده. عیش دیشبم با پاستای شیرین‌پز تو خونه الناز کامل شد. برای چندین و چندمین بار بهم ثابت شده که هیچ‌چیزی بهتر از دوست خوب و همراهیش نیست.انقدری همه چیز به طرز جذابی بی‌نقص کنار هم چیده شد که باید همه جوره ثبتش میکردم تا وقتی بهش برگشتم با خوندن این کلمات دوباره بتونم اون تون لحظات رو مزه مزه کنم.الان که این پست رو مینویسم توی ماشین منتظر نشستم تا کلاس مریم تموم شه و بریم ناهار بخوریم، حقیقتا آشنایی با استادعبدی و مریم موهبتی بوده برام توی زندگیم، خوشحالی‌هام، ساز زدنم و بخش زیادی از آرامش لحظه هام رو مدیون بودنشونم و امیدوارم بتونم اونجوری که باید، قدردان زحماتی که برام میکشن باشم :) ذهن هاى هميشه روشن...ادامه مطلب
ما را در سایت ذهن هاى هميشه روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : itsmoti بازدید : 40 تاريخ : جمعه 12 آبان 1402 ساعت: 15:24

۱۳۶~ سه شنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۲ | 12:4 | این یک یادداشت معمولیست. توی کافه ای حوالی سهروردی نشسته‌ام، سفارشم کیک سه‌شیر و آیس لوتوس‌لته ست، البته طعمی از لوتوس در این قهوه احساس نمی‌کنم ذهن هاى هميشه روشن...ادامه مطلب
ما را در سایت ذهن هاى هميشه روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : itsmoti بازدید : 29 تاريخ : يکشنبه 23 مهر 1402 ساعت: 17:07

۱۳۳~ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲ | 13:0 | بالاخره امروز تصمیم گرفتم بیام بنویسم،وسط کارهای این چند وقت خیلی پیش میومد که اینجا رو باز کنم و کمی به همه چیز نگاه کنم و دوباره ببندمش و برم پی کارم. اما خب بالاخره امروز فرصتش پیش اومد که بیام بنویسم. توی این چند ماه اتفاقات خیلی زیادی افتاده، پذیرشم از ایتالیا اومد، توی عید رفتم ترکیه آیلتس دادم و جوابش برای منی که یک هفته روی درست درس خوندن وقت گذاشته بودم خوب بود و کارای رفتنم رو با همون میتونستم پیش ببرم، توی گیر و دار و بحبوحه آماده کردن مدارک یه دری به روم باز شده برای رفتن به آمریکا که احتمالا پروسه ش بخاطر وقتای سفارت یکسالی طول بکشه و هنوز بین اینکه قید ایتالیا رو برای یکسال بزنم یا برم و از اونجا مجددا برای آمریکا اقدام کنم موندم و یکمی سردرگمیش توی این روزا داره باهام قدم برمیداره. خلاصه که سال جدید پر کار و پر دستاورد شروع شد. ماه دیگه دان دو ووشو و به تبعش مربیگریش رو میگیرم. سرکارم با بحثایی که سر حقوق کردم تونستم کمی- حقیقتا فقط کمی به میزان پولی که حقمه نزدیک بشم و البته روزای کاریم بیشتر شده اما خب باهاش حقوقم هم زیاد شده. یکم سختمه ولی فعلا اعتراضی ندارم. بعد از سالها هدف دوییدن توی باشگاه انقلاب به صورت روتین رو تیک زدم و دو هفته ای میشه که میرم اونجا میدوام. دیروز با تراپیستم بعد از کلی وقت صحبت کردم و داشت بهم میگفت که سرانجام روابط فعلیم چی میشه و خب کمی بخاطر آدمهای نزدیک بهم نگرانم چون برای اونها داغون کنندست اما من بعد از تموم شدن ارتباطم با مینا که منو تا پای مرگ برد یاد گرفتم دیگه هیچ نبودنی اونقدر کشنده نخواهد بود. هنوز فرصت نکردم یه روز برم برای خودم تنها باشم و برنامه ها و اهداف امسالو بنویس ذهن هاى هميشه روشن...ادامه مطلب
ما را در سایت ذهن هاى هميشه روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : itsmoti بازدید : 45 تاريخ : پنجشنبه 12 مرداد 1402 ساعت: 12:57

ذهن هاى هميشه روشن...ادامه مطلب
ما را در سایت ذهن هاى هميشه روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : itsmoti بازدید : 40 تاريخ : پنجشنبه 12 مرداد 1402 ساعت: 12:57

۱۳۵~ یکشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۲ | 14:53 | چند روزی میشه که از وقتی چشم باز میکنم دلم میخواد افکارم رو اینجا بنویسم اما به خودم که میام شب شده و مقاومت کردن هم دربرابر روی هم افتادن پلک‌هام بیفایده‌ست. قرار بود الان توی راه اصفهان باشم ولی از اونجایی که مامان همیشه بچه های خواهر و برادرش رو به ما ترجیح میده بعد از دعوای پریشب حتی به خودش زحمت نداد دلیل سنگینی رفتارم با خودش و مقاومتم برای سفری که خودم برنامه ریزی‌هاش رو کرده بودم بدونه. هرچند که خیلی هم بد نیست و این هفته تایم زیادی رو برای با خودم بودن و رسیدگی به کارهای عقب افتاده‌ام دارم. همیشه بعد از این‌چنین بحث‌هایی ته دلم مطهره کوچولوی ۵-۶ ساله‌ای نشسته که دائما بهونه می‌گیره. طفلکم. به پولی که با کلی سختی جمع کردم برای یه سفر درخور ناچارا دست نمی‌زنم و همش رو دلار کردم چون حس‌هایی درونم می‌گن که این برنامه خونه عوض کردن برای اینه که دم رفتن به من بگن پول نداریم و نمی‌خوام راه رو برای برنامه احتمالیشون هموار کنم، گوشه هایی از درونم ناراحتم چون می‌تونستم با این پول هم گوشیمو بهتر کنم هم یه سفر خیلی خوب برم ولی خب مجبورم جلوی دستم رو نگه دارم! از طرف دیگه ای بزرگترین درگیری درونیم برای آدمیه که دوستش دارم و گویا اون هم هنوز دوستم داره ولی پیوند پارتنرگونه‌ای بینمون وجود نداره، تمام وجودم سرشار از خواستنشه اما هیچ نشونه ای از کنارهم بودن به شکل یک همراه نیست. کلمات با مفهوم دوست داشتن جریان دارن اما من توی حبابی از سردرگرمی اینکه آیا همونقدر که من اون رو میخوام اونهم من رو میخواد یا نه دور خودم میچرخم. بخشی از وجودم دلش می‌خواد بهانه بگیره یا به هر طریقی دنبالش بگرده و بخش دیگری ازم جلوش رو می‌گیره تا مزاحمش نباشه... ذهن هاى هميشه روشن...ادامه مطلب
ما را در سایت ذهن هاى هميشه روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : itsmoti بازدید : 44 تاريخ : پنجشنبه 12 مرداد 1402 ساعت: 12:57

۱۳۲~ سه شنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۱ | 12:12 | ۲۲ سالگی با حس و حال خوبی شروع شد،کنار آدمهایی که دلشون میخواست به شکل و شیوه خودشون خوشحالم کنن. اگرچه گویا چندسالی هست که روز تولدم با یک اتفاقی عجین میشه که کمی دردم بیاره اما خب، اونقدرا هم که قبلا روش حساسیت داشتم بد نیست. این هفته قراره با بچه ها سفر چند روزه ای به شمال داشته باشیم و پرونده آخر سال هم با یک سفر به جنوب بسته میشه. دستاورد جدیدم تغییر باورهای مالیم بوده که روی کارم هم تاثیر خیلی خوبی گذاشته و امروز قراره با کارفرما صحبت کنیم و اگر اوضاع خوب پیش بره حقوقم پنج برابر میشه که برام خیلی قدم بزرگیه. بیرون اومدن از حاشیه امنی که بهش عادت کرده بودم حس جدید و جالبیه. تقریبا یک ماهی میشه که منتظر جواب اپلای دانشگاهم و هنوز ایمیلی برای هیچکدوم از بچه های هم رشته ام نیومده. فکرهای جدیدی برای شروع از صفر توی یک رشته جدید هم دارم اما هنوز نمیدونم قراره چطور پیش بره اما تا بعد از عید تکلیف خودم رو مشخص میکنم. آیلتس رو هم باید بدم و کلکش رو بکنم. این لغو موقتش چند ماه عقبم انداخت و اضطرابم رو هم فراگیرتر کرد. گاهی به پروسه ای که طی کردم فکر میکنم و باورم نمیشه که این راه رو طی کردم. فکرهام خیلی بهم ریخته است و فامیل حقوقیمون تماس گرفته که درباره رشته حقوق اسلامی توی استرالیا صحبت کنه و نمیتونم افکارم رو جمع کنم اما به زودی دوباره نوشتن رو از سر میگیرم... ذهن هاى هميشه روشن...ادامه مطلب
ما را در سایت ذهن هاى هميشه روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : itsmoti بازدید : 65 تاريخ : جمعه 26 اسفند 1401 ساعت: 18:43

۱۲۹~ شنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۱ | 0:58 | این روزا عجیب پرکار و پرمشغله میگذره!ذهنم خیلی شلوغه و دلم شدیدا یه سفر تنهایی می‌خواد برای اینکه یکم با خودم تنها باشم و فکرهای توی سرم رو طبقه بندی کنم.روزا به خوبی پیش می‌رن ولی همچنان حس اینکه چند تا هندونه رو باهم برداشته‌ام و هرلحظه ممکنه بنذازمشون باهامه.. احساس می‌کنم کارهای زیادی هست که توشون کاملا معمولی ام بجای حرفه ای بودن،این گاهی برام اذیت کننده میشه. قشنگ در این لحظات مطهره ی کمال‌گرا رو میتونم ببینم که برام دست تکون میده. یه مینی سریال جدید شروع کردم که موضوع جالبی داره، تموم بشه احتمالا دربارش اینجا مینویسم. امروز مهدیه تکست داد و گفت که بلیت کنسرت پاریس هری رو خریده. براش خیلی خوشحال شدم...این روزا یه شوق قشنگی توی وجودم هست که بخاطر پارتنرمه، زندگی در کنارش به طرز عجیبی خوبه.. جوری که دلم می‌خواد وقتی پیش همیم زمان رو نگهدارم و توش غرق بشم و هیچوقت برنگردم...در نهایت این روزام دچار بهم ریختگی ایه که یکم کلافم کرده ولی بزودی سر و سامونش میدم. نوشتن و حرف زدن حالم رو بهتر میکنه. تا وقتی به یه برنامه منظم برسم باید حفظش کنم.. هنوز هر روز دو سه نفری ثابت به اینجا سر میزنن. نمی‌دونم کی هستید ولی بابت نگاهتون ممنونم.. ذهن هاى هميشه روشن...ادامه مطلب
ما را در سایت ذهن هاى هميشه روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : itsmoti بازدید : 82 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 2:36

۱۳۰~ شنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۱ | 0:43 | برای یک آدم درگیر اضطراب(که من باشم) دست و پنجه نرم کردن با این روزها چیزی شبیه مرگ تدریجیه،مثل وقتی که توی استخر بزرگ و عمیقی افتادی و هزار بار سرت میره زیر آب و میای بالا اما نمیمیری. گشت ارشاد یک دختر بیست و دو ساله رو کشته به جروم زن بودنش. نیمدونم فردایی که پامو از در خونه بیرون میذارم زنده برمیگردم یا نه و این ترسناکه. دروغ چرا با تمام وجودم میترسم. اضطراب تا بیخ گلوم میاد بالا و چشمامو پر از اشک میکنه و میره، توییت بعدی میاد روی تایملاینم، چشمامو میندم، صدای مامان و خاله از پذیرایی میاد که از یوتوب اخبار رو دنبال میکنن، قلبم میریزه هیچ کاری از دستم بر نمیاد و توی یک لحظه از همه چیز متنفر میشم! از خودم که هنوز اینجام، از باعث و بانی این اتفاقا، از نسلی که انقلاب کرد، از گشت ارشاد، از جایی که قرار بود وطنم باشه اما هر روز با خبرهای بدش جونم رو میگیره، در کسری از ثانیه هزار بار میمیرم و زنده میشم. حالا باید با همه ی این حال به زندگی برگردم،وانمود کنم همه چیز عادیه و میشه هر روز از مردن ترسید اما بخاطر آزادی به زندگی ادامه داد... ذهن هاى هميشه روشن...ادامه مطلب
ما را در سایت ذهن هاى هميشه روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : itsmoti بازدید : 81 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 2:36

۱۳۱~ یکشنبه ۴ دی ۱۴۰۱ | 23:55 | به نظر میرسد یک فصل است که سکوت کرده ام، ۱۰۱ روز میگذرد و هیچ چیز مطلقا عادی نیست. بارها و بارها توی مغزم مینویسم و خروجی ای مثل این پست به من نمیدهد و حافظهه ای که مدتیست ضعیف شده هم همچون بادی که بر خاکسترها بوزد نوشته های ذهنی ام را پخش و پلا میکنند. از تلویزیون صدای فیلم last christmas می آید و با خودم فکر میکنم چه میشد اگر این جبر جغرافیایی لعنتی نقشی در زندگی هایمان نداشت؟ چه میشد اگر کیلومترها دورتر از اینجا به دنیا آمده بودم و اصلا نمیدانستم هر روز با ترس مرگ دست و پنجه نرم کردن چه شکلی است؟! برعکس سالهای کرونا که حسابی مقاوم بودم در این چند وقت سومین بار است که سرما میخورم و راستش را بخواهید مریضی های طولانی حالم را بد میکنند! دردناک ترین چیز برای یک موجود شکمو این است که او را از خوردن خوراکی های خوشمزه منع کنید. القصه فعلا منتظرم تا این گلوی لعنتی کمی بهتر شود تا یک هات چاکلت کریسمسی با خامه اضافه برای خودم تدارک ببینم. سعی میکنم امیدم را زنده نگه دارم. خودم را به دلخوشی های کوچک وصل کنم اما از دور که نگاه میکنم این تلاش در نظرم مذبوحانه می آید. هرچند آرشیو اینستاگرام یادآوری میکند که لذت های کوچک را هم از یاد برده ام. دیروز تولد لویی بود. ستاره ی کوچکم. چشمهایم را میبندم و دنیای آزادی را تصور میکنم که از آن ماست، دنیایی که در آن به خاطر جنسیت انسانها را از حق تحصیل محروم یا چیزی را به زور سرشان نمیکنند، جایی که کسی بخاطر زن بودنش مجرم و جواب اعتراض گلوله نیست. از اینکه آدمها چند کیلومتر آنورتر در رویاهای من زندگی میکنند، خنده ام میگیرد. متولد خاورمیانه بودن زخمی است که از تن روح ما پاک نمیشود. ذهن هاى هميشه روشن...ادامه مطلب
ما را در سایت ذهن هاى هميشه روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : itsmoti بازدید : 82 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 2:36